- ۱ نظر
- ۳۰ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۳۳
اَزینــکه بـا کــُـلِ خانــواده بــَرا ثبــت نـامـ نرفتــمـ
جدن خشنــودَمـ!
:))
هر چه به این زیبا نزدیک تر می شویم خاطراتم واضح و واضح تر می شوند ...
خاطره آن زمان که از همین ابتدای روستا می بایست منتظر بمانیم تا اسب و قاطرو چهارپایان دیگری را جمع کنند و سوار شویم... چون تنها راه عبور از کوره راه های باغ همین بود ...
اما حالا با کم آبی رودخانه خشک شده و کوره راه ها به آزاد راه های کوچکی تبدیل شده اند و دیگر با همین اتول ها تا داخل باغ هم می شود رفت ..
آنجایی که قبل تر ها شب هایش فقط و فقط با نور ماه و ستارگان و گاهی یکی دوتا چراغ نفتی و فانوس روشن می شد .. نه با موتور برق و البته الان با سیم کشیِ برق شهری..
همین رودخانه ی فرعی که گفتم دیگر خشک شده است .. اینجا در ورودی باغ آنقدر پر آب بود که اگر سوار بر مال هم بودیم بالاخره تا زانویمان کاملا خیس می شد ...
اینجا ورودی باغ جای دیده بوسی ها و سر بریدن گوسفند است، هر بار به یک دلیل و اینبار به خاطر تازه عروس و داماد ..
ما به کار خود شدیم دنبال پارک کردن ماشین ها و تخلیه ی وسایل و پهن کردن زیرانداز ها و شلوار راحتی پوشیدن ها (!) و الخ ..
میزبان هم دنبال کندن پوست از سر گوسفند بدبخت ...
بعد از آن عده ای دلسوخته و آفتابه به دست پیش به سوی قضای حاجت .. عده ای که از جمله ی آنها راننده ها بودند هم فورا پاهایشان را دراز کردند تا نفسی تازه کنند در امان از کلاچ و ترمز کردن ها ..
من دنبال لیوانی برای نوشیدن آبی که جان را صفا می دهد والبته شفا چون از روخانه ی کهن سال آمده است ...
+ شیشم یه مهمونی هست همینجا تو یکی از ویلاهای لواسون
میای؟
- نمیدونم .. جاش اَمنه؟
+ آره آره امن .. بعد تو با من میای؟
ما:
:| :|
واسه پلیسا میگه یا واسه خودش ؟
:|
نشــد یه بـار تو این لواسون و فشم آسایـــِش داشده باشیمـ
فشمـ که میریــمـ اَز زَنبـــورا
لــواسون از بــضی صحنه ها ...
|:
ایندفه هم یه سگـ بود ..سیریش ..دو لقمــه خوردَمـ سه لقمه پاییــن نرفت از گلومـ ..
|:
الی ماشالا تــو بلاگـ من خزنــده وجـود داره
:|
اجاره میدمـ..
فروش هم دارَمـ
:|
از شصــتِ دستتــون
بــرا هر کاری استفاده نکنین ..
:|
اصن زیاد ازش استفاده نکنین
:|
ورم میکنه..ازون یکی شصتتــون بزرگتر میشه..
+ منم تو همه کارام لنگ شصتم.. نوشتن..تایپ ..عکس..حتی روبیک و ساز دهنی و آشپزی وغیرُه!
:|
خدایا میبینی؟
گفتــه بودَمـ اَز بهشـــت واستـــون می نویسمـ...
از امروز ..
در کنارِ سفــرنامه ی شمال..
اینم قسمت اول
دیدنی هایش از همان ابتدا شروع می شود ..
نه اینکه ابتدایش به اندازه ی انتهایش زیبا باشد ، نه!
جاده ی این زیبا هم مثل ابتدای نوشته های من کمی دست انداز دارد ...
صدای خرت خرت سنگ ریزه های زیر لاستیک و ویبره ی دائمی اش را می توان تحمل کرد و گرسنگی ای که بر اثر این تکان ها بر همه مستولی شده را ، نه!
از وقتی که یادم می آید همینطور بوده و هست و احتمالا خواهد بود ...
به خودم اجازه نمی دهم از مناظر شگفت انگیزی که تند و بی ملاحظه از کنارم می گذرند حتی ثانیه ای چشم بردارم ...
تپه های خارپشتی که از میان زیگزاگشان تک درختی تنها چشم به جاده ی شوسه دوخته است و نگاه های خسته را لنگان و افتان و خیزان به سمت خود می کشد...
آبی آب سد با همه ی سخاوتمندی اش که دره را سبز کرده است؛ دیگر آنقدر هم جلب توجه نمی کند ...
زمینی را می نگرم که بسته های سبز پر رنگ یونجه در زمینه ی سبز کمرنگش به پارچه ی خال خالی می ماند .. به رقص دسته جمعی نی های اطراف رودخانه ...
به روی برتافتن برگ های دوروی چنارهایی که انگار با دیده ی پرغرورهمه ی دره را نظاره می کنند ..
به همه ی تابلو های " این ملک شخصی است"
به همه ی گوسفندان و مرغ و خروس هایی که بی مهابا پا روی خطوط به اصطلاح منظم جاده میگذارند و وارد می شوند و آن وقت
یا با بوق ماشین ها چند ثانیه ای منگ می شوند و بعد پا پس میکشند ... یا بر اثر بی توجهی به قوانین راه ها متاسفانه دارفانی را وداع می گویند ...
جمله ی اینها با بوهای بسیار مطبوعی (!) که به مشام می رسند تکمیل می شوند ...!
یه پست ذخیــره کردَمـ از ۲۹ تیـــر!!
آخر نداره ..
مث نوشتــه های دفتــر نوشتــه هامـ ..
نمیدونــمـ چه کرده این روزا .. کلمه ها هم فراری شدن ..
+روزگار ازت ناراضی امـ! گفده باشمـ..
سفـــرنـامه نوشتـمـ اَمـا نا تمامـ مونـد .. و نـاخوش ..
دوس داشتــمـ بنـویسمـ اینـجا ..
ولی خب ..
اَبتر مونده ..
عکسا رو میذارَمـ فقد .. با بخش هایی از سفـرنامه
با رعایــَـت قوانیــن دَر سفــَـر های تابستــانی به جــای حادثــه خاطـِراتی خــوش برای خانــواده هایمان بسازیم.
فک نکنین اینو راهنــمایی رانندگی یــا کسی از رُفقا و دوستان فرستاده .. اینو ایرانسل فرستاده .. ! ایرانســل!
:|
از رفیق نزدیکتر!!
خوندمش منقلب شدم ناجــور ..
بــَضی آدَما اولین متــلک هاشــون رو نمیگـــَن..
بلکه فرو میکنَــن..مث سوزَن به کف پا ..
اونوَخ متلک های بَعدیشون مث راه رَفتــن روی هـَمون سوزن ِ ..
بیشتر فرو میره..بیشتــَر دَرد میکنه و تا اُستخون آدم میرسه ..
+دل نوشــت ..
وقتــی نیستــمـ اَز وَقتــی هستــَـمـ
بلاگــمـ بازدیــدش بیشتــَـره :|
+ :))
برگشتــمـ ..
فائــزه هستمـ یک ............!
عکــاس بـه این گیـری ندیـده بودَمـ خُ.. :| پیـرمرد عجب حالـی داشت :
مُـهره های کمر.ِتـو صاف کـُن
گــَردنتـو بالا بگیـر
مث ژنـرال های آلمــانـی تو جنگ جهانی دیـدی چطـور راه می رفتــَن ..؟
من: :|
لــَباتو خیس کــُن.. آهــــــا..
چـادُرِتــو بیـار جلوتـر ..دستـگاها رنگ روسریتــو اسکـن نمیکنن..
خـط اَبروت معلــومـ باشه .. واسه گواهینــامه بهت گیـر میدَن ..
آهـــا..
لــَـباتو خیـس کن دوبـاره.. خــُـــــــب ...
سبـزیجات وکـاهو زیـاد بخور.. نبــاید لبات انقــد زود خشک بشن ..
من: :|:|
عالـــی شد ..بهتــــر از اونــی که میخواستم ..
حالا اینجارو نگا کن.. فک کن تولــدته و پدرت یـه سرویس جواهــر بهت هدیـه داده ..
اینــو که گفت انقد خندم گرفته بود نمی تونستم بشینم ..
:))
عالی شد!! عالی! حرف نداره!
عکس کارشنــاسی نیست که اصن پی اچ دیِ ..
من و بابا :|
+ انصافن عکس قشنگی گرفت .. خدا خیرش بده
فلافل خوردَن با نونِ بربری
مث
پنیروسبزی با نونِ تُست ِ
:|
+ از پیشنهاداتِ گودزیلای عزیز بهره بُردَم :|