زیبــا2
هر چه به این زیبا نزدیک تر می شویم خاطراتم واضح و واضح تر می شوند ...
خاطره آن زمان که از همین ابتدای روستا می بایست منتظر بمانیم تا اسب و قاطرو چهارپایان دیگری را جمع کنند و سوار شویم... چون تنها راه عبور از کوره راه های باغ همین بود ...
اما حالا با کم آبی رودخانه خشک شده و کوره راه ها به آزاد راه های کوچکی تبدیل شده اند و دیگر با همین اتول ها تا داخل باغ هم می شود رفت ..
آنجایی که قبل تر ها شب هایش فقط و فقط با نور ماه و ستارگان و گاهی یکی دوتا چراغ نفتی و فانوس روشن می شد .. نه با موتور برق و البته الان با سیم کشیِ برق شهری..
همین رودخانه ی فرعی که گفتم دیگر خشک شده است .. اینجا در ورودی باغ آنقدر پر آب بود که اگر سوار بر مال هم بودیم بالاخره تا زانویمان کاملا خیس می شد ...
اینجا ورودی باغ جای دیده بوسی ها و سر بریدن گوسفند است، هر بار به یک دلیل و اینبار به خاطر تازه عروس و داماد ..
ما به کار خود شدیم دنبال پارک کردن ماشین ها و تخلیه ی وسایل و پهن کردن زیرانداز ها و شلوار راحتی پوشیدن ها (!) و الخ ..
میزبان هم دنبال کندن پوست از سر گوسفند بدبخت ...
بعد از آن عده ای دلسوخته و آفتابه به دست پیش به سوی قضای حاجت .. عده ای که از جمله ی آنها راننده ها بودند هم فورا پاهایشان را دراز کردند تا نفسی تازه کنند در امان از کلاچ و ترمز کردن ها ..
من دنبال لیوانی برای نوشیدن آبی که جان را صفا می دهد والبته شفا چون از روخانه ی کهن سال آمده است ...
- ۹۳/۰۶/۲۹
آفرین