بـرایِ تکریمـِ بازدید کننـده ها
عکـس مربـوط بـه خودَمـ که در منتهـای بالا و چپ قرار داشت تعـویض شد
هرچنـد موقت !
+ طرحِ تکریمِ بازدیـدکننـدگان
- ۰ نظر
- ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۱۷
بـرایِ تکریمـِ بازدید کننـده ها
عکـس مربـوط بـه خودَمـ که در منتهـای بالا و چپ قرار داشت تعـویض شد
هرچنـد موقت !
+ طرحِ تکریمِ بازدیـدکننـدگان
شروعِ دانشـگاهـمـ با خیـلی مواردِ قابـل توجهـی بود..
اول با دهه فجر..
که خیـــلی دوسش دارَمـ..
دومـ با دَرکـ کردَنِ فرهنـــگـی خیـــلی متفاوت با تـهران
با وجـودِ نزدیکـی ِ بیش از انـدازه به همـ..
سومـ با انگیــزه ی مضـاعـَـفـ!
راستشـو بخـوامـ بگمـ..
تابحـال
یـه عالمـه اُسکـل یجـا ندیـده بودَمـ
:دی
:|
بـا اینکـه میدونستـم و میـدونم
چون ندیده بودَمـ ، بـاورم نمیشد واقعا کسایی باشن که بغیـر از هدفِ درس برن دانشگـاه..
از بزرگتـرین اتفاقاتــِ این دو هفتـه ..
کم کردنِ یه کیـلو وزن بود :|
عادت دارم تا درس شروع میشه ، غذا کم میشه
مامانم تهدیدات رو هنــــــوز شروع نکردن! :دی
از همـه ماه های تحصیـلی
دلــَم برا
بهمـن خیییلی تنگ میشه..
از اواخـر دِی که هوا به سردی می رفت
مدرسه پرتحـرک و گرم میشد ..
اتاقک زیر پله ی پرورشی پر از بچه هـایی میشد که حتی هنوز همدیگه رو نمی شناختن..
ساعت ناهار حیاط ، خلوت میشد ..
به جاش صدای بلنـــدِ بچه ها از گوش تا گوش ساختمون شنیده میشد ..
سرود های حماسی رو با تمام وجود فریاد میزدن و هر روز صداشون از روز قبل پرشور تر میشد
زنگ تفریح های مثلن ده دقیقه ای رو اصلن فراموش نمیکنم..
از بلندگو های طبقات صدای بهمن میومد..
وقتی که زنگ میخورد نه فقط برای همراهی ، شاید گاهی برای زودتر بیرون کردن معلم از کلاس ، همخوانی می کردیم..
روزهایی رو یادم نمیره که توی راهرو با جدیت دنبال انتخاب یه سرود خوب ، با بچه های خوب ،
برای برنده شدن تو جشنواره ی فجر مدرسه ، بودیم..
بیست نفر تو یه اتاق ِ شیش متری..
با یه کامپیوتر درب و داغون..
که همیشه ی خدا اطلاعات توش گـــُم بود .. تمرین می کردیم
سوتی میدادیم
ناهار می خوردیم
دعوا می کردیم
می خندیدیم
انگیزه می گرفتیم
دپرس میشدیم
سَرمون میخورد به سقفش و گریـه می کردیم حتا..
چـند روز پیـش یـه دَفـترچـه تو کتـابای بابـا پیـدا کردَمـ..
خـاطـراتِ سفـرهاشونو نـوشتـه بودَن..
:)
فضـولی دوس ندارَمـ..
فقط تاریـخ و عنـوانِ اولین نوشتـه رو خونـدم
تاریخ بر میگشت به قبـل اَز تولـد من!
عنوانش هم یه سفـر بود..
کاش بابا اینـمـ کتـاب می کردن..
هعی..
- خب چون که خیلی فاصلـه افتـاد تو ایـن سفرنامه بیشترشو یادم رفته اما خب به عکسای باقیمونده اکتـفا میکنم -
شب شد و با گودزیلا اومدیم توی پارک و یکم تاب بازی کردیم و
رفتیـم تو فازِ عرفان و ستاره ها و کهکشان ها و خلاصه تو حال خودمون بودیم که گوشیم زنگ خورد و
خانواده بودَن که احضارمون کردن برا شام!
گودزیلا رفت و منم بعد از چند دقیقه رفتم تا شام بخوریم و بالاخره استراحت کنیم تا فردا بریم شنا
فردا شد اما از شنا خبری نبود..
دریا توفانی بود..
رفتیم تا شن بازی کنیم
من که از گودزیلا مـُـشتاق تر بودَم برای شن بازی..
:دی
اول که با عروسِ محترم قلعه سازی کردیم و بعد یه باغ وحشِ دریایی و بعد من جـَـوِ مجسمه شنی گرفتم و اینا رو ساختم
از روی مدل کوچیکه پلاستیکـیِ مخصوص بازیِ بچه ها ساختمـشون
عاشق خطاب هایِ مامانمـ به انواع مواد غذایی و غیره امـ!
یـه روز می گفتن :
روغن ! نیوفــتی ها! بیچاره میشـَـمـ!
بضی آقایون یا بَضی خانوما
چقد مشکی می پوشن...
چنتا چادرام و دوتا روسری مشکی دارم برا محرَم.. و تمام
بعد یه چیزی ..
دوستان مشکی رنگ عشق نیس
گفتم روشن شید
دلمون گرفت .. اه اه
این طرحـیِ که اَز زاویـه دیـدم تو خواب کـِـشیدم..
با دستایی که از شدت لرزش خطوطـ رو جا به جا می کرد..
هرچند احساس اونموقع مَنو نمیتونه برسونه..
هیچوقت یادم نمیره..
هفته هایی که به جنون کـِشیده شده بودَم..
چنیـن روزایی بودَن..
ما تا ساعَت چندِ شب بایس به خاطـِره تــَعریف کردنای دُخدرای همساده گوش بدیم عاخه؟
خوابیدیم تو رختخواب
پلکـا سنگیـن
یهو صدای دخدرای همساده میاد
که با قهقهه وارد اتـاقشون میشن و شروع میکنن به تـعریف ...
:|
بَرا این دوستم که اِزدواج کرده نگرانم..
:(
هنوز مُتوجه خیلی چیزا نیست و داره سختی میکِشه ..
فقط اَز خدا میخوام کمکش کنه..
+ آی ملت! خونواده های مث خودمون مذهبی!
باشه..
دختر دیر شوهَر ندین..
اما دختر ساده تون رو تو این جامعه ، دست یکی از خودش ساده تر نسپرین!
فک نکنین زندگیش تکمیل میشه..
سختیایی میکِشه که هرگز یادِش نخواهد رفت
و از دستتون دلخور هم خواهَد شد!
هعی..
ناراحتم بدجوری..
):
با اِصـرارِ گودزیـلا دَر حالـی که هــَـوای شرجــی هنــوز روم اثـر نذاشته بود،
راه افتـادیم سمتِ ساحل
سطل شن بازی طبق معمولِ همه و همیشه ، همراهمون ..
ساحل خلوت بود..
بر اساس علاقه ی مفرطی که به خیره شدن به دریا دارم
عینکمو زدم و چند دقیقه قبل ازینکه گودزیلا با داد و بیداد صدا بزنه که :
بیـــــــا دیگــــــــه ..
به امواج نسبتا طوفانیِ نزدیــکـِـ غروب نگاه کردم..
هـَرمقداری که تلاش کردَمـ بخـاطر تاریـک شدنِ هوا شن بازی رو به فردا صبح علی الطلوع موکول کنم ، نشد..
شروع کردیم و یه قلعه ی بزرگ با چهار برجِ نگه بانی در چهار گوشه و یکـ برجِ فرماندهــی در وسط با نمایِ صدف
ساختیـم
بعدم که هوا تاریک شده بود و نمای فرمانـدهی رو تموم کرده بودیم
همه اول یه نگاهِ عاقل انـدر سفیه بهمون می کردن که :
عقلـشون کجا رفته.. تو این تاریکی دارن شن بازی میکنن :|
و بعد با دیدنِ شاهکارمون ، حرف و نگاهشونو پس می گرفتن و تحسین و تمجید می کردن ..
به همین دلیــلِ تاریکی هوا قادِر به ارائه ی عکس از معماریِ شنی مون نیستم
عذر
(:
یه آشپز هَست تو یه بَرنامه مَعروف تلویزیون
به شدت عجول در حرف زدن..
یبار یه توجیحی کرد ، تا عُمر دارَم یادَم نمیره :
خب ..
ما ازین به بعد
دستمونو با آب میشوریم
و دستمال کاغذی رو از میزکارمون حذف میکنیم
تا درختای کمتری قطع بشن ...
:| به توان n
فک کنم به اندازه کافی ذکر مُصیبت گفتم!
الباقی با خودِتون!
هنو نخوندم
اما به یبارخوندن می ارزه..
همین
+
خیلیم به شما ربط داره..تبلیغات بود دیگه
برید بخونید