خـُـدا و مــَـن

اگـر رفیق شفیقی درست پیـمان بـاش

خـُـدا و مــَـن

اگـر رفیق شفیقی درست پیـمان بـاش

خـُـدا و مــَـن

هَمه عاشقان بشارت که نمانَد این جدایی
برسد وصالِ دولت بکند خـُدا خدایی
ز کرم‍ مزید آیـد دو هزار عید آید
دو جهان مرید آید تو هنوز خود کجایی..

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

زیــرپلـه

چهارشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۳، ۰۵:۳۴ ب.ظ

از همـه ماه های تحصیـلی

دلــَم‍ برا

بهمـن خیییلی تنگ‍ میشه..

از اواخـر دِی که هوا به سردی می رفت

مدرسه پرتحـرک‍ و گرم‍ میشد .. 

اتاقک‍ زیر پله ی پرورشی پر از بچه هـایی میشد که حتی هنوز همدیگه رو نمی شناختن..

ساعت ناهار حیاط ، خلوت میشد ..

به جاش صدای بلنـــدِ بچه ها از گوش تا گوش ساختمون شنیده میشد ..

سرود های حماسی رو با تمام وجود فریاد میزدن و هر روز صداشون از روز قبل پرشور تر میشد

زنگ تفریح های مثلن ده دقیقه ای رو اصلن فراموش نمیکنم‍..

از بلندگو های طبقات صدای بهمن میومد..

وقتی که زنگ میخورد نه فقط برای همراهی ، شاید گاهی برای زودتر بیرون کردن معلم از کلاس ، همخوانی می کردیم‍..

روزهایی رو یادم نمیره که توی راهرو با جدیت دنبال انتخاب یه سرود خوب ، با بچه های خوب ،

برای برنده شدن تو جشنواره ی فجر مدرسه ، بودیم‍..

بیست نفر تو یه اتاق ِ شیش متری..

با یه کامپیوتر درب و داغون..

که همیشه ی خدا اطلاعات توش گـــُم‍ بود .. تمرین می کردیم‍

سوتی میدادیم‍

ناهار می خوردیم‍

دعوا می کردیم‍

می خندیدیم‍

انگیزه می گرفتیم‍

دپرس میشدیم‍

سَرمون میخورد به سقفش و گریـه می کردیم‍ حتا..


نظرات (۱)

  • عطار کوچولو
  • گریه؟!
    :)
    پاسخ:
    آره..
    اول چون سرمون میخورد به سقفش
    بعدم مثلن بضی وقتا که برنامه ها کنسل میشد
    (:
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">