سفــرشــُـمال4
با اِصـرارِ گودزیـلا دَر حالـی که هــَـوای شرجــی هنــوز روم اثـر نذاشته بود،
راه افتـادیم سمتِ ساحل
سطل شن بازی طبق معمولِ همه و همیشه ، همراهمون ..
ساحل خلوت بود..
بر اساس علاقه ی مفرطی که به خیره شدن به دریا دارم
عینکمو زدم و چند دقیقه قبل ازینکه گودزیلا با داد و بیداد صدا بزنه که :
بیـــــــا دیگــــــــه ..
به امواج نسبتا طوفانیِ نزدیــکـِـ غروب نگاه کردم..
هـَرمقداری که تلاش کردَمـ بخـاطر تاریـک شدنِ هوا شن بازی رو به فردا صبح علی الطلوع موکول کنم ، نشد..
شروع کردیم و یه قلعه ی بزرگ با چهار برجِ نگه بانی در چهار گوشه و یکـ برجِ فرماندهــی در وسط با نمایِ صدف
ساختیـم
بعدم که هوا تاریک شده بود و نمای فرمانـدهی رو تموم کرده بودیم
همه اول یه نگاهِ عاقل انـدر سفیه بهمون می کردن که :
عقلـشون کجا رفته.. تو این تاریکی دارن شن بازی میکنن :|
و بعد با دیدنِ شاهکارمون ، حرف و نگاهشونو پس می گرفتن و تحسین و تمجید می کردن ..
به همین دلیــلِ تاریکی هوا قادِر به ارائه ی عکس از معماریِ شنی مون نیستم
عذر
(:
- ۹۳/۱۰/۲۴
:)))))