زیبـــا3
در زاویه نگاهم خانه باغ قدیمی ست که دیگر ساکن ندارد .. اهل روستا برای رسیدگی به درختانشان حتی شده هر روز با خودروی شخصی شان تشریف فرما می شوند ..
یادم است که گاهی 50 نفری در سرمای شب های اول عید اینجا بودیم کیپ در کیپ و شانه به شانه به زحمت داخل خانه باغ خودمان را جا می دادیم تا از سرما فرار کنیم...
صبح ها با بوی نان و صدای جرق جرق هیزم ها از خواب بیدار میشدیم... یادش بخیر..
همیشه از باغچه ی کوچکی که دورش را پرچین گرفته بودند می ترسیدم.. جای صیفی جات بود .. یعنی شده بود ..
وگرنه قبلا گوسفندان را درونش جا می دادند و مرغ و خروس ها ناگهان از ورودی اش بیرون می جهیدند!
چیز دیگری هم با آن وقت ها خیلی مغایرت داشت و آن هم نبود پدر بزرگم بود ..
کم حرف و مهربان ...لاغر اندام با کت مشکی وعصای چوبی که همیشه همراهشان بود به علاوه ی لبخندی که از دندان های نداشته حرف می زد...
اگر نخواهم دروغ بگویم تحمل مادربزرگم بدون پدربزرگ خیلی خیلی مشکل شده است...
- ۹۳/۰۷/۰۱