بــــُـزرگــــــــــ
يكشنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۲، ۰۱:۴۶ ب.ظ
وقتی بزرگ میشوی ،
دیگر خجالت میکشی به گربه ها سلام کنی
و برای پرنده هایی که آوازهای نقره ای میخوانند ، دست تکان بدهی...
خجالت میکشی دلت شوربزند برای جوجه
قمریهایی که مادرشان برنگشته !
فکرمیکنی آبرویت میرود اگر یک روز
مردم ــ همانهایی که خیلی بزرگ شده اند ــ
دلشوره های قلبت را ببینند و بتو بخندند ..!
وقتی بزرگ میشوی ، دیگر نمیترسی که
نکند فردا صبح خورشید نیاید ،
حتی دلت نمیخواهد پشت کوهها سرک بکشی و خانه خورشید را از نزدیک ببینی !
دیگر دعا نمیکنی برای آسمان که دلش
گرفته ،
حتی آرزو نمیکنی کاش قدت میرسید و اشکهای آسمان را پاک میکردی!!
وقتی بزرگ میشوی ، قدت کوتاه میشود
،آسمان بالا میرود و تودیگر دستت به ابرها نمیرسد،
و برایت مهم نیست که توی کوچه پس کوچه های پشت ابرها ستاره ها چه بازی میکنند
آنها آنقدر دورند که حتی لبخندشان را
هم نمی بینی ،
وماه ـ همبازی قدیم توـ آنقدر کمرنگ میشود که اگر تمام شب راهم
دنبالش بگردی ، پیدایش نمیکنی !
وقتی بزرگ میشوی ، دور قلبت سیم
خاردار میکشی وتمام پروانه ها را بیرون میکنی
وهمراه بزرگترهای دیگر در مراسم تدفین درختها شرکت میکنی
وفاتحه تمام آوازها وپرنده ها را می
خوانی !
ویک روز یادت می افتد که سالهاست تو
چشمانت را گم کرده ای
ودستانت را در کوچه های کودکی جا گذاشته ای !
آنروز دیگر خیلی دیر شده است ....
فردای آنروز تو را به خاک میدهند
و میگویند :
خیلی بزرگ شده بود...
- ۹۲/۱۱/۰۶