ســَــلــــام، بــَـهانــه!
ســَــلــــام، بــَـهانــه
تو خودَت بهتـَـر از هـَـمه می دانی که چــِـقــَـدر این روزها دل ما آدَمـ ها مــِـثل هوای شهرِمان گرفته است...
آمده ام روبه رویــَـت ایستاده امــ..
راستی گفتی کــُــدام سمت بروم به تو می رســَـمـ ؟!مستقیــم!؟
ایستاده ام و پــَـنجره ی دلم را رو به رویت باز کرده ام ، می خواهـَـم کمی از هوای گـَـرم وعاشقانه ات را به دلمـ بدهی.. چند دقیقه ایست که خیلی خسته امــ!
می خواهــَـم بخوانمت، دوباره، از نو، از ته دل و تو گوش بدَهی مثل همیشه، آرام وعاشقانه..
نه! نیامده ام به گله وشکایت، نیامــَـده ام تا از خستگی هایم به تو بگویــَم!
آمده ام تا با تو شبی عاشقانه داشته باشم، پشت همین پنجره!
عزیز دل ها!
می خواهم لبخند بزنی تا کنده شوم از روی زَمین وپرواز کــُنم، اوج بگیرم. می خواهم گرمای دستانــَـت را به سردی دستانم ببخشی تا تــَـرس هایم بریزد..
خــُـداخـــــُداخــــــُدا
می خواهــَـمـ تکرارت کنــَـمـ
خُدا خُدا
می خواهمـ آنقــَـدر تکرارت کنمـ تا که آرامــِـ جانمــ شوی... خــُـدا..
- ۹۲/۰۹/۱۷