داستانِ جوج!
شنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۴، ۰۹:۳۴ ب.ظ
رو پـله ی مَسجد نشسته بود و هیچکـار نمیکرد
همه از کِنـارش رَد میشدن و با تـرحم نیگا میکردن..
برگشتنـی برداشتیــم و آوردیمـِش خونه
پـُشتِ شیشه ماشین صفا میکرد :دی
از کــُرک های جلوی گردنش معلوم بود
جوج میباشد!
و یا سرِراهیِ و یا گم گشته
:(
آوردم هرکار کردم نوک به آب و غذا نزد
اعتصاب کرده بود
امروز اِنگار سرحال تره
راه میره و میپره
اَمـا پرواز نمیکنه
چطو بهش پـَرواز یاد بدم حالا؟!
^~^
- ۹۴/۰۱/۲۲
درست میشه :)