خـُـدا و مــَـن

اگـر رفیق شفیقی درست پیـمان بـاش

خـُـدا و مــَـن

اگـر رفیق شفیقی درست پیـمان بـاش

خـُـدا و مــَـن

هَمه عاشقان بشارت که نمانَد این جدایی
برسد وصالِ دولت بکند خـُدا خدایی
ز کرم‍ مزید آیـد دو هزار عید آید
دو جهان مرید آید تو هنوز خود کجایی..

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

۶۲ مطلب در مهر ۱۳۹۳ ثبت شده است

اَلان زَمـانش رسیـده که

بگمـــ:


حرفــی ندارَمـ

((:

  • io

کــَفشــای شیــکـ و تــَـمـیزِ همیشـه شو دوس دارَمـ

(:





+دوس داشتـَنی های مینیاتـوری...

  • io

بـاز هـَـمـ زائـرِتـان نیستـَـمـ اَز دور سـَـلامـ


:(

  • io

البــتـه با اومدَنــش

برای مـَـن


عـــَـطسه


رو هــمـ به اَرمغـان آورده ..


:|

  • io

هـوای پاییـز بـا اومدنـش خیلیـا رو یـاد دو نفـره های عاشـِـقانـه میندازه ...

مــَـن رو اِمسـال  یاد دیـوونه بازیــای مدرسـه مینـدازه ...



دلـــَـمـ خیلی تنگـه ...

  • io

کــُـلی با دوستـمـ حرفـ زدیـمـ ..

- امسـال ماهارو بدبخ که کردَن هیچ

مجبور به چه کارایی کردَن -

پاشـده رفتـه خوابـگاه ..

دوماهه ندیدمــش ...

خیلی دلم تنـگـ شده واسش ..

نمیدونمـ دوباره کــِـی میبینمـش ..

دلمـ تنگه واسه همه دوستـامـ ...

خیلی ..

:((

  • io

پـابـرهنگـــی نعمـَتی بود که از دسـت رفـت 

...

کـَفش ته مـانده ی تلاشِ آدَمـ دَر راهِ اِنکـارِ هبــوطـ

 ...

تمثیـلی از غـَمـِ دور مانـدِگی از بهشت 

..


+اُطـاقِ آبـی 

سـُـهراب سپهـری

++امروز خونـدمـ ..  آقـای سهـراب جان! عالی گفتــی!

  • io

درباره ی شغلـش ازش سوالای جورواجــور بکنمـ و

با یکـ عالـمـ عــَـلاقه دربـاره ی کارِش واســَـمـ صحبــت بکنــه !..




+دوسـت داشتـنـی هـای مینیـاتـوری ..

  • io

مـامان اَز دَست بـابا غـــُـر میزَنه

و

بــابا از دستِ مـامان


وَ من ایـن لحظـات رو خعلـی دوس دارَمـــ((:




+ مث وَقـتاییه که مادَرجونــمـ داره دنــدون مـَـصنوعیشــو میشوره

 و اَز بازیـگوشی هـای پسـرخاله ها غرغر میکــنه!

  • io

  • io

یــه وَقــتـایــی مـــَـردونـه
بگــه :

نــه!


  • io

اینـبار 

دوس دارَمـ

ساعــتـ ها

ساکــت باشــَمـ

و یـه لبخــنـد مث ایـن  :)  بزنـــَمـ

و یـه نفـر فقــد واســمـ حرفـ بـــِـزنـه ...

  • io

چند دقیقه ای همه نشستیم و چای آتشی نوشیدیم ...

لیکن اینگونه نمی شد ادامه داد.. عینکم را به چشمم زدم.. در کسری از ثانیه همـه چیـــــــــــز HD شد!

طاقتم طاق شد.. بلند شدم و شروع کردم..

اصلا اینجا انگار خورشیدش فرق دارد! انگار خورشید هم می داند که به کجای زمین شفاف تر بتابد و رنگ ها هم میفهمند درین روشنا چطور خودنمایی کنند ...

پلو گوشت با دوغ محلی بود که جلوی من را برای ادامه ی کار گرفت! تا ظرفیت بود، خوردیم..

 بلافاصله بعد از ناهار ماشین آخرمان که پس از اتمام ساعت کاری حرکت کرده بود ، رسید ...

گروه منظم ... به صف .. حرکت به طرف آبشار!

آنچنان که نامش نشان می دهد آبشار اول، آبشار بزرگی نیست اما برای ما که همه ی بلندی های ذهنمان بسته به آسمان خراش های تهران است همین ارتفاع از زیبایی هم، لطف زیادی ست...


راهِ رفت باغِ آسیــاب قدیــمی بود .. قدیمی اینبار بی اندازه مناسبش می نمود .. چون مخروبه ای از آن باقی مانده بود و خانه ی متروکِ آسیابان که جولان گاه عنکبوت ها شده بود..  

  • io

بـه یـکـ عدَد جــرَقه جهـت اِشتـعال

نیــازمنـــدیـمـ!

  • io

اِستـراحــَـت تا به کــِـی؟

ما به کـجـا می رویـمـ ..!

((:


خسده شـُـدمـ!


  • io

بضیـا بضـی وقتـا بضـی کارای اشتبـاه رو انجـامـ میدن..

حتا فــَراموش میکنن آثار جـرمـ رو پاک کنن..

اینا که عادیِ ..


ولی نبایـد فراموش کنن که

دیگرون از دیدَن اون آثـار اذیـت میشن ...



+ منظور واضحشو فقطـ خودم میفهممـ...

  • io

کاش کودکـِ بهانه گیــرِ دلمـ را در سرای شما گــُمـ می کردَمـ ..

+عکاس : خودَمـ
  • io

همیـــنجـــوری دلـــَـمـ گریـــه میخــواد ... 



+البتـــه زیــادَمـ الکـی نیس...

به هفتــه ی دفــاع مقــدس حســاسـمـ...

 چشــامـ بدجـوری نشــت میکنــه ...


  • io

میدونید تعاون کجاست

 تعاون همونجایی هست ک رزمنده ها شناسنامه میدادن

 پلاک و وسایل میگرفتن ...

اره تعاون همونجاست که هنوز 6 هزار تا شناسنامه توشِ



چون هنوز صاحباش بر نگشتن. ../

  • io

در زاویه نگاهم خانه باغ قدیمی ست که دیگر ساکن ندارد .. اهل روستا برای رسیدگی به درختانشان حتی شده هر روز با خودروی شخصی شان تشریف فرما می شوند ..

یادم است که گاهی 50 نفری در سرمای شب های اول عید اینجا بودیم کیپ در کیپ و شانه به شانه به زحمت داخل خانه باغ خودمان را جا می دادیم تا از سرما فرار کنیم...

صبح ها با بوی نان و صدای جرق جرق هیزم ها از خواب بیدار میشدیم... یادش بخیر..

 همیشه از باغچه ی کوچکی که دورش را پرچین گرفته بودند می ترسیدم.. جای صیفی جات بود .. یعنی شده بود ..

 وگرنه قبلا گوسفندان را درونش جا می دادند و مرغ و خروس ها ناگهان از ورودی اش بیرون می جهیدند!



چیز دیگری هم با آن وقت ها خیلی مغایرت  داشت و آن هم نبود پدر بزرگم بود ..

کم حرف و مهربان ...لاغر اندام با کت مشکی وعصای چوبی که همیشه همراهشان بود به علاوه ی لبخندی که از دندان های نداشته حرف می زد... 

اگر نخواهم دروغ بگویم تحمل مادربزرگم بدون پدربزرگ خیلی خیلی مشکل شده است...

  • io